Tuesday, March 20, 2012

بهار

شاد بودن هنر است و شاد زیستن هنری بالاتر.

امیدوارم سال جدید سالی پر از شادی باشه و این شادی توامان و روزافزون.

روزهای سخت و ساده در گذارند و در نهایت ما می مانیم و وجدان هایی که گواه کردار ما در چند صباح گذشته اند. امیدوارم سالی که گذشت را با خاطری آرام سپری کرده باشید و سال جدید هم سرشار از روزهایی باشد که دل همه شاد و وجدان همه بیدار و معرفت فراگیر باشد.

با بهترین آرزوها
نیما

Sunday, March 21, 2010

سال نو مبارک

در شروع این فصل، هر چه هست عطر خوش سنبل و یاس ... بوی پاییز میرود از دل .. زندگی درک همین ثانیه هاست.

امیدوارم سال جدید براتون پر از شادی و مهر باشه و همیشه لبتون خندون و دلتون پر از امید.

نیما


Monday, December 28, 2009

برای برادرم در خون

کودکانه هایمان را یادت هست؟ مدرسه بود و معلم بود و درس بود و تاریخ بود.آنچه تاریخ بود، فقط درس نبود اما. آرمانی هم بود که گاه در ایمان تئوریزه میشد و گاه درعشق. از عشق حسین به باورهایش تا عشق مردم به حسین، وعشق مردم به وطن.

یادت هست که میخواندیم از حرمت ماه حرام که بی حرمتش کردند در کربلا؟ یادت هست تصور ضجه های زینب و ذهن کوچک من و تو که بی اندازه ناآشنا بود با نامردمی؟ یادت هست ۲۲ بهمن هر سال را؟ هیجان از غریو دلیران وطن را یادت هست؟ یادت هست تصور اینکه کسی یا کسانی جلادوار به جان مردم می افتادند چه خشمی در جان کوچکمان می انداخت؟ یادت هست چه عجیب بود برایمان که فکر کنیم پدری را در همین شهر، زیر یکی از همین سقف های بی تکلف، داغدار پسر میکردند؟ یادت هست سنگ فرش خیابان را که برای قدم هایمان مامن بود؟ یادت هست سخت بود اندیشیدن به سالهایی قبل تر که این کوچه ها و خیابانها سنگ صبور قدم های پرهراس برادرانمان بودند؟ راستی کدام را دردناک تر میدیدیم؟ ضجه های زینب و کربلا را، یا اشکهای پدر و مادر پیرسرزمین خودمان را؟ یادت هست؟

بیدار شو ... بیدار شو برادرم ... باز کن چشمانت را ... شنیدم چند ساعتی هست که چشمانت را با تمام این خاطرات بسته ای. به حرام بودن خون در محرم فکر میکنی یا به ضجه های مادرانه ی سرزمینت؟؟؟ بیدار شو برادرم ... بیدار شو .... مپسند که اشکهای آن پدر داغدار درچشمان پدرت شکل بگیرد ... نقش خون نزن سنگ فرش خیابانی را که روزی با هم شادمان میدویدیمش ... به آبروی رفاقتمان بیدار شو ... باز کن چشمهایت را .. بیدار شو برادرم

Sunday, November 08, 2009

هیچ چیز سر جایش نیست

روزگار غریبیست. هیچ چیز، حتی نگاه دخترک کبریت فروش هم سر جایش نیست. حتی قهقهه ی کودکانه اش هم عاریتی بیش نیست. در حیرتم كه معنی لبخند مادرانه و اشک پدرانه چیست.

هیچ چیز حتی کتابچه ی قرآن کنار طاقچه هم سر جایش نیست. کلماتش حتی دیگر انگار قرآن نیست. دیگر شعر هم شعر نیست. ضحاک هم حتی ضحاک نیست. رستم كه هیچ، گویی دیگر انسان نیست.

مرزی نیست. برای گذاشتن از ضحاک و رسیدن به رستم هم مرزی نیست. انگار رستم خاطره ی ناکام جسمی بوده است كه حالا ضحاک نیست، ضحاک كه هیچ، خاک نیست. دوست داشتم بگویم اما كه، ناپاک نیست.

شاید نان هم دیگر سر جایش نیست. گدا هم دیگر گدا نیست. وقتی نان نیست، مهر نیست، گدا هم دیگر گدا نیست.

شهر كه هیچ، مدرسه كه هیچ، خانه هم دیگر خانه نیست. درها دیگر باز نیست، بی کلید نیست. اتاق کوچکم نزدیک نیست، مضحک است، اما دور نیست.

در صدای ستاره هم نشانی از نور نیست. مادر اما، گفتم آیا كه مادر هم دیگر صبور نیست؟

هیچ چیز سر جایش نیست.

نیما

Sunday, June 07, 2009

رای من

به موسوی رای می دهم.

فرای از هر نتیجه ای، رای من به موسوی، رای من به عزت و حقانیت است.

رای من، اگر برای موسوی فقط یک رای است، برای من سند افتخار به شجاعت کسی است که تابوی دروغ را مستدل و متین در هم کوبید.

به موسوی رای می دهم.

نیما

Wednesday, June 03, 2009

تب و مرگ

می گویند به مرگ گرفته اند که به تب راضی شود ...

ترس مرگ با شرایط فعلی چنان مردم را پریشان حال کرده، که دیگر کسی دغدغه ی تب ندارد. حتی اگر این تب آغازی برای ذات الریه یا تیفوس باشد


Thursday, May 21, 2009

من رای نمی دم

من رای نمی دم ... درست شنیدی ... رای نمی دم.

رای نمی دم، چون نمی خوام به نظام مشروعیت بدم. چون نمی خوام دنیا فکر کنه که من همراه جریان و تفکری هستم که سران نظام دارن تبلیغ می کنن. رای نمی دم، چون می خوام مبارزه منفی کنم. چون می خوام همه ببینند که از صندوق یه عروسک بیرون میاد، و اینکه من نقشی در انتخاب این عروسک ندارم.

رای نمی دم برای این که به بالا رفتن آمار کمک نکرده باشم. اصلا این انتخابات همیشه داستان بوده ... فکر که می کنم، می بینم همه ی ما هر چند وقت یه بار درگیر نمایشش می شیم. نمایشی که حلقه اش دوباره و چند باره تکرار می شه و ما هم دوباره و صد باره گولش رو می خوریم.

رای نمی دم. تصمیم هم گرفتم هر کسی که به رای دادن تشویق می کنه شدیدا به چالش بکشم. اصلا تازگی حالم از این آدمایی که ادای روشنفکری در میارن بد می شه. مردم ما هنوز درگیر خیانت افرادی مثه شریعتی هستن. کسایی که با پنبه سر مردم رو بریدن. حالا این جماعت به اصطلاح روشنفکر امروزهم شدن کاسه ی داغ تر از آش. الکی سنگ موسوی رو به سینه می زنن.

من رای نمی دم. چون این جماعت به اصطلاح کاندیدا همه برا من سر و ته یه کرباس هستن. همه اول شعار اصلاحات می دن و همچین که به قدرت می رسن همه چی یادشون می ره.

من رای نمی دم چون سیاست برای من صفر و یکه. هر کی رای بده صفره، هر کی رای نده یک. وسطش هم هیچی نیست. معتقدم هر کی رای می ده کاملا خودش رو برده ی سیاست های نظام می کنه. اونایی هم که سنگ اصلاحات به سینه می زنن، همه یا فریب خوردن، یا قدرت تحلیلشون در حد گنجشکه!

من رای نمی دم، چون می خوام همه ی دنیا بفهمن که مردم از جریان فعلی حمایت نمی کنن. آخه وقتی دنیا در مورد مردم عراق فهمید، در مورد مردم عربستان فهمید، در مورد مردم یوگوسلاوی فهمید، همه چیز خیلی سنجیده پیش رفت.

من رای نمی دم. من که اومدم این ور آب، چه اهمیت داره که همسر دوستم داره تو ایران پشت شیشه های سفارت ضجه می زنه. چه اهمیت داره که مادری نمی تونه از سد سفارت رد بشه که به فرزندش برسه. چه اهمیت داره که مردم تو فقر غرق می شن، چه اهمیت داره که چشم ها خیس می شن از غصه، از درد، از فقر...

من رای نمی دم. فردا هم هویت بچه ام رو به همین فرهنگ فکستنی چند صد ساله گره می زنم و می ذارم باور کنه که ایرانی در کار نبوده. که تمدنی در کار نبوده. که زندگی در کار نبوده... که منی نبودم ...

درست فهمیدی ... من رای نمی دم ... من عزت خودم رو با دست خودم به سلاخی می برم ... وطنم رو هم همینطور ... فرزندانم رو هم همینطور ...

من رای نمی دم ...

نیما